از خود نوشتن

.

دانشمندها و مخترع ها وقتی هنوز نتونستند دوربینی بسازند که از روح آدم ها عکس بگیره، چطور هنوز ادعای دانشمند بودن و مخترع بودن دارند ؟ :|

  • س.م.

.

+ دچار باید بود


نزدیکانی دارم دور، دوستانی دارم غریبه، آغوشی دارم خالی، افکاری دارم بیهوده، خاطراتی دارم گم و آینده ای دارم مبهم..در نتیجه، برای داشتن این همه توانایی و دارایی باید خوشحال باشم، اما نیستم! 

من باید خیلی چیزها باشم که نیستم، می توانم به جرات بگویم که باید خیلی چیزها نباشم و هستم.

اما فقط یک چیز مهم است و آن اینکه من باید خوشحال باشم، اما نیستم. نیستم.


+ پ.ن : این متن که من ننوشتمش و لینک منبع رو هم گذاشتم، چقدر منِ این روزهاست. 
  • ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۴۰
  • س.م.

.

به کم راضی شدیم رفقا ، به خیلی کم - در همه چیز - و سقوط ما از همین جا شروع شد؛ در همه چیز.

حسین وحدانی

  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۵۰
  • س.م.

.

من یک آدم اشتباهی هستم. منظورم از این حرفم دقیقا این است که روزی که یک نفر داشت کارخانه ی دنیا سازی اش را راه می انداخت، یکهو حواسش به ریشه ی گوشه ی ناخنش پرت شد و درحالی که داشت با دندانش ریشه را می کند، مرا به جای اینکه بیندازد توی سبد مواد اولیه ی مرغِ دریایی انداخت توی سبد مواد اولیه ی آدم ها. همینقدر اتفاقی. 

حالا من آدم شدم ولی اصلا آدم نیستم. بیست و دو سال دارم و از وقتی یادم می آید هر شب به این فکر کرده ام که جای من وسط ِ این آدم ها نیست. 

وسط این آدم های ِ خودخواهی که از بس خودشان را فقط دیده اند، فکر نکنم از وجود دیگر آدم ها خبر داشته باشند. یعنی خبر دارند ها ولی فکرش را هم نمی کنند که بقیه هم آدمند. از هم دیگر دارند به عنوان ابزاری استفاده می کنند برای رسیدن به خواسته ها و لذت های خویش، غافل از اینکه بابا! طرف حسابت آدم است، حواست هست که هر کاری با او بکنی داری روی زندگی اش تاثیر می گذاری؟ 

وسط آدم هایی هستم که به حال ِ ناخوش دنیا عادت کرده اند. به قتل ها، تجاوزها، اعدام ها، جنگ ها، خون ریختن و تروریست ها، سقوط هواپیماها، آتش سوزی ها و تصادف ها، به دزدی ها و اختلاس ها و کلاه سر هم گذاشتن ها و فرار کردن ها، به سرطان ها و به همه چیز و همه چیز و همه چیز عادت کرده اند و برایشان تکراری شده است شنیدن این جور خبرها .  یا از آن بدتر ، وسط آدم هایی که از مغزشان تا آخر دوره ی لیسانس برای جمع و تفریق و حساب و شب امتحان استفاده کرده اند و بعد آن را سلفون پیچ کردند برای توی قبر. آن هایی که دغدغه شان از زندگی فقط سلفی گرفتن و جدیدا مدل شدن برای عکاس های هنری و در نهایت به اشتراک گذاشتن عکس در صفحه هاشان است آن هم با کپشن ِ سنگینی که هیچ ربطی به عکس ندارد و می دانید؟ هر چه بی ربط تر فلسفی تر! 

وسط آدم هایی که بوی گندشان را دنیا برداشته و روز به روز این بوی متعفن بیشتر پخش می شود و حال ِ بقیه را بد می کند.

من اشتباهی ام. باید الان مرغ دریایی ای می بودم با بال هایی گشوده روی اقیانوسی بی انتها و آرام ...

  • ۰ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۵۱
  • س.م.

.

بی صد هزار مردم تنهایی

با صد هزار مردم تنهایی

  • س.م.

.

یکی باید باشه، یکی که اندازه یِ جانِ "د نکست تیری دیز" بهت ایمان داشته باشه:)


+ اگه از ژانر معمایی و یه کوچولو خانوادگی و درام خوشتون میاد ببینیدش.

  • ۰۷ تیر ۹۶ ، ۰۱:۱۶
  • س.م.

.

یکی از بلاگر هایی که همیشه وبلاگش را دنبالش میکنم پستی نوشته در رابطه با سوگواری آنلاین، منظور همان آدم هایی ست که وقتی عزیزی را از دست میدهند می آیند و سریع پست میگذارند. چطور ممکن است این اتفاق بیفتد؟ با چه نیتی؟ که بگوییم مثلا سوگواریم؟ عزا داریم؟

من ولی به این فکر کردم که مرگ عزیز را نه، کلا هر غمی را برای چه به اشتراک میگذاریم؟ برای چه نشان میدهیم؟ برای آنکه کسی ببیند و دل داری مان بدهد؟ تسلای روحمان شود؟ اینقدر مصنوعی آخر؟ خودمان میخواهیم آدم ها را بشانیم پای درد دلمان؟

فراتر از این حتی. هیچ وقت آدم هایی که قبل از تولدشان اعلام میکنند که تولدم چند روز اینده است و روز تولدشان عکس پروفایلشان عوض می شود که " امروز تولدمه" را درک نکرده ام. این را میگذاریم که بفهمند و بیایند بهمان تبریک بگویند و بعد خوشحال شویم که به یادمان بوده اند؟ اصل سالروز تولد مگر به خاطر همین نیست که عزیزانمان به این بهانه یادمان بکنند و ابراز خوشحالی کنند بابت بودنمان؟ حالا خودمان بیاییم یاداور شویم که تولد من است، به یاد من باش؟؟!

دیوانه کننده اند به خدا این مردم. 

  • س.م.

دلم از اون فیلمای آبکی می خواد. ار اونا که تلویزیون قبلنا میگذاشت. آدما الکی الکی بد میاوردن. از اونا که رضا عطاران قبلنا می ساخت. چندتا آدم بدبخت بودند و هی بیشتر بدبخت می شدن و چون طنز بود باید می خندیدی. از اونا که با تموم بدبختیاشون دور ِ هم بودند خانواده بودند. زیاد بودند. از اونا که حرف قلمبه سلمبه نمی زدند. از اونا که فیلم برداریش از روبرو و صاف بود. از اونا که تهش همه چی خوب می شد. تهش عروسی بود همش. ریسه میزدند به کوچه و آب و جارو می کردند و بعد عروس دوماد میودند و جلو راهشون گوسفند سر میبریدند و نمای آخر یه زن بود که داشت اسفند می گردوند دور سر ِ عروس دوماد و یه دختربچه که اون وسط می رقصید و بقیه هم بدون ِ اهنگ دست می زدند. از اونا که وقتی تموم می شد آدم می گفت آخــــــــــیش. دلم یه آخیش کشدار می خواد.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۷
  • س.م.

خدا کند انگورها برسند 

جهان مست شود 

تلو تلو بخورند خیابان ها

به شانه ی هم بزنند، 

رئیس جمهورها و گداها

مرزها مست شوند

خدا کند انگورها برسند

برای لحظه ای

تفنگ ها یادشان بروند، دریدن را

کاردها یادشان برود، بریدن را

الیاس علوی

  • ۰ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۷
  • س.م.

.

گاهی وقت ها هیچ چیز اون جور که تو میخوای پیش نمیره و تنها راهی که برات باقی میمونه اینه که به خودت بگی حتما یه حکمتی پشتش هست.

حتما یه حکمتی پشتش هست ....

  • ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۳۰
  • س.م.