از خود نوشتن

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

فصلی در را باز کرده و رفته بود و فصلی دیگر از آن یکی در آمده بود تو. می شد بدوی سمت درِ باز و داد بکشی صبر کن، یک چیزی هست که یادم رفت بهت بگویم! ولی هیچ کس آن جا نیست. در را که می بندی، بر می گردی تا فصلِ تازه را ببینی که نشسته روی صندلی و دارد سیگاری روشن می کند. می گوید اگر چیزی هست که یادت رفته بهش بگویی، خب چرا به من نمی گویی. اگر فرصت و امکانش را پیدا کنم، پیغام را بهش می رسانم. می گویی نه، مشکلی نیست. چیز مهمی نیست. صدای باد اتاق را پر می کند. چیز مهمی نیست. فقط یک فصل دیگر مرده و رفته.

+ پین بال، هاروکی موراکامی

  • س.م.


جذاب ترین فیلم ها برای ِ من بیوگرافی ها هستند. وقتی میدانی داستان واقعی ست راحت می پذیری اش و انگار که خود نقش اصلی روبرویت نشسته و داستان را برایت تعریف می کند و آن وقت می توانی چیزهایی را که باید از فیلم بگیری، بگیری.

Hacksaw Ridge از همان دسته فیلم هاست. یک فیلم درام و ضدِجنگ با سوژه ای متفاوت از چیزهایی که تا کنون از جنگ نشان داده شده است. این فیلم داستان مردی به نام دزموند داس در طی جنگ جهانی دوم را بازگو می کند ... 


  • س.م.

!

تا جایی که یادم می آید بیشتر از اینکه خوشحال یا ناراحت یا هر چیزی باشم، متعجب بوده ام. متعجب بوده ام از آدم ها، در هر برهه ای از زمان هم یک دسته ی خاص. زمانی متعجب بودم از آدم هایی که می خواهند با پررنگ کردن بدی های دیگران، خودشان را خوب نشان دهند، و حتی متعجب از آن هایی که پای حرف آن آدم ها می نشینند و تصدیقشان هم می کنند. دسته ی دومی که از آن ها متعجب شدم آن هایی بودند که می دیدم پشت سر بقیه چه حرف ها که نمی زنند ولی جلویشان تا زانو خم می شدند. از آدم های زیادی متعجب شدم. از مردمی که توی فیس بوک و توییتر و وبلاگ و اینستاگرام طرفدار عدالت و آزادی و حقوق بشر بودند و هشتگ اشو می زدند و شعرهای فروغ خوان بودند و مارکز و نیچه و داستایوفسکی می شناختند ولی همان مردم توی خیابان با هر حادثه ی تلخی سلفی می گرفتند و به خانم ها تیکه های جنسیتی می انداختند و حقوق شهروندی بلد نبودند.

حالا در این برهه از زمان متعجبم از آدم هایی که خوشبختی و آرامش را از خود دریغ می کنند، همان هایی که با کوچکترین دلیلی دلشان را عزادار می کنند و آن هزار و یک دلیلی که بهشان آرامش می دهد را نمی بینند. متعجبم از آدمهایی که حفظند راه را ولی قدم نمی گذارند در آن. 

  • س.م.

.

یه جایی هست که توی کارکرد و فایده‌ی حرف‌زدن، نوشتن و به اشتراک‌گذاشتن، شک می‌کنی. می‌ایستی جلوی خودت و میگی: باید چیکار کرد؟

خودت، نگاهت می‌کنه فقط؛ چیزی نمیگه.

برای یه آدمِ نوشتنی، تجربه‌ی وحشتناکی‌ه.

فکر می‌کنم همه‌ی اونایی که سکوت رو ترجیح میدن و دیگه نمی‌نویسن، این حس رو تجربه کرده‌‌ن.

  • س.م.