از خود نوشتن

عزیزکم

کمی دست از این نگرانی برای همه چیز بردار.

کمی در حال زندگی کن، که این تنها چیزیست که سزاوار نگران بودن دارد..

خودت خوب میدانی این روزها هم خواهد گذشت.

  • س.م.

این روزها خودم رو نمیشناسم. کار و عشق و تفریح دارن شخصیتم رو تعریف میکنن به جای اینکه من اونها رو در زندگیم تعریف کنم. افسار زندگیم از دستم رها شده و توان در کنترل گرفتنش رو ندارم...دلم میخواد میشد زندگی رو ریسارت کرد.

  • س.م.

دیشب کابوس های بدی دیدم. البته لازم است این را اضافه کنم که اصلا مدت هاست نتوانستم حداکثر بیش از 6.5 ساعت بخوابم و فکر کن در خواب 6 تا 6.5 ساعته کابوس هم ببینی چه نتیجه ای خواهد داشت؟

در کابوس دختری بود به شدت بیخیال. در بالکن خانه خوابیده بود. آشنا بود اما الان به یاد ندارم دقیقا چه کسی بود. از خواب بیدار شد و در همان حال شروع کرد به سیگار کشیدن...

در خواب حس عجیبی داشتم. حس اینکه آن دختر داشت به جای من زندگی میکرد. انگار سهم من از زندگی را آن دختر تصاحب کرده بود. به شدت عصبانی شدم در خواب. از اینکه چرا مدت هاست زندگی نکرده ام. از اینکه چرا همش استرس چیزی را دارم و در حال تلاشم. دلم بیخیالی دختر را میخواست. دلم میخواست رهآ باشم...

صبح تا عصر سر کارم. بعد از آن هم در خانه یا باید به یکی از برادرها برسم یا ارز دیجیتال بخوانم یا جلسه با استاد داریم یا هر کوفتی که من نتوانم حتی یک عصر تا شب را به خودم اختصاص دهم.

مدت هاست خرید دلچسب نداشته ام. دیر به دیر با دوستانم بیرون میروم. ارایشگاه مدت هاست نرفته ام. باشگاه را ترک کرده ام. کتاب دیر به دیر میخوانم و نمیتوانم کتاب سنگینی بخوانم چون تمرکزی برای ان ندارم. پوستم در حال آسیب دیدن است. ریزش موهایم از بس مقنعه روی سرم داشته ام شدید شده. از بس غذای بیرون خورده ام کیست تخمدان گرفته ام و کبدم چرب شده...

نمیدانم دارم با زندگی ام دقیقا چه میکنم...

  • س.م.

یه مثلی هست میگه: آدم سگ بشه، بچه اول خانواده نشه.

حقآ که راسته این حرف.

  • ۰۷ آذر ۰۰ ، ۰۹:۴۶
  • س.م.

همین الان دوست داشتم آنی شرلی باشم در ماه های اول ورودش به گرین گیبلز.

دوست داشتم وارد دنیای هیجان انگیز تازه ای شده بودم و هر روز و هر لحظه در حال کشف اطرافم بودم و برای هر مسیر تازه، دشت جدید و هر تجربه نویی اسمی جدید و با شکوه میساختم.

دوست داشتم مثل آنی شرلی تازه دوست جدیدی به نام دیانا پیدا کرده باشم و عصر ها با هم مهمان بازی کنیم. من برایش چای بریزم و مربای توت فرنگی به او تعارف کنم.

دوست داشتم آنی شرلی باشم و به این فکر کنم که اگر اتاق زیباتری داشتم خواب های زیباتری هم میدیدم....

  • س.م.

باید خانه‌ای برای خودم می‌داشتم. فقط خودم. اصلا کسی از وجودش آگاه نمی‌بود. حتی خانه هم نبود، نبود. زیرپله ای، اتاقکی جایی هم باشد ولی فقط برای من باشد بسم است.

باید جایی می‌داشتم برای خدوم. برای وقت هایی که واقعا "غمگینم". برای وقت هایی که غم شده است سیب بزرگی که در گلویم گیر کرده و چشمانم را بی فروغ کرده. برای اینکه تنها باشم. تنهای واقعی. هیچ کسی نگرانم نباشد. هیچ کسی نپرسد چرا لبخندهای همیشگی ات روی لبت نیست؟ چرا مثل همیشه با حرف زدنت سر همه را به درد نمی آوری؟ باید برای خودم لش کنم روی تخت و حتی کسی برای وقت غذا هم صدایم نکند. باید تا دلم خواست بتوانم سیگار بکشم و آنقدر مست کنم که حالم به هم بخورد. 

باید جایی داشته باشم که با خیال آسوده غم را به آغوش بکشم....

  • س.م.

نمیدونم توی زندگی قبلیم چه موجود پلیدی بودم که به تاوانش الان اختلال صداآزاری دارم.

خدا نصیب گرگ بیابون نکنه این مشکل رو.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۵۴
  • س.م.

سر کارم ولی ذهنم اصلا اینجا نیست. ذهنم این روزها اصلا جایی که حضور دارم نیست. قلبم همش تند تند میزنه و استرس دارم. دلم میخواد فرار کنم. از همه کس. از همه جا. آدمای دور و برم همش توی کارها و تصمیم هام دخالت میکنن و فکر میکنن دارن کمکم میکنن. من هم از روی ادب نمیتونم بهشون بگم این زندگی منه و به شما هییییچ ربطی نداره. خیلی خیلی استرس دارم که قراره چی بشه... امیدوارم مثل همیشه که بعد این استرسام پوزخند بوده به خودم، که آخه خره چرا استرس الکی میگیری و مگه چی شده و این حرفآ، الانم همین شه... 

باید همین شه مگه نه ... مگه نه ش رو نمیدونم واقعا چی میشه... 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۷
  • س.م.

چه جوانانی! اسماعیل، می‌بینی؟ چه جوانانی!
بسیاری‌شان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشرده‌اند
و موهای صورت پسرها هنوز درنیامده. و دخترها را می‌بینی؟
چه پاهای لطیفی دارند!
جنگ است، اینجا هم جنگ است اسماعیل!
گریه نکن! فریاد نکن! دهنش را ببندید، قوانین را به هم زده است!
گریه نکن اسماعیل، جنگ است!
نفت از کنار حجره‌ها بالا می‌رود
چه معجون عجیبی! چاه‌های نفت در کنار حجره‌هاست
و در حجره‌ها جوانان نشسته‌اند!
آه، چه نفتی! شیرظلمت است این نفت!
و نفتکش‌ها در سکوت پر می‌شوند
و جوانان در سکوت پیر می‌شوند

 

بهمن 60 – فروردین 61 – تهران | رضا براهنی

  • س.م.

چرا فکر میکنیم همه مردم باید با قواعد ما زندگی کنند؟ قواعد ما، فقط قواعد خودمان است و قرار نیست اگر کسی مطابق آن رفتار نکرد، به خطا رفته باشد. قرار نیست اگر منطق کسی همراستای ما باشد، به فرد برچسب منطقی بزنیم و در غیر این صورت فرد را غیرمنطقی بخوانیم.

قرار نیست افراد را با منطق، عقاید و سلیقه خودمان قضاوت کنیم و به آن‌ها برچسب بزنیم و زورزورکی بکشانیمشان در مسیر مورد پسند خودمان. قبل از این که کسی را قضاوت کنید و در موردش حکم دهید، با خود بگویید چرا باید با خط کش عقاید خودم فلانی را بسنجم؟

 

*البته در مورد یک سری اخلاقیات ناپسند مثل قتل، تجاوز و ... صحبت نمیکنیم. امیدوارم متوجه اصل حرفم شده باشید.

  • س.م.