از خود نوشتن

گاهی وقت ها واقعا تاسف میخورم که چرا بعضی فیلم ها را اینقدر دیر دیده ام. "لاک پشت ها پرواز می کنند" از بهمن قبادی هم از همین فیلم ها بود. 

فیلم مربوط به جنگ عراق و آمریکاست و درباره ی کودکان کورد عراق. کودکانی که در بمباران شیمیایی خانواده هایشان را و حتی عضوهایی از بدنشان را از دست داده اند، بدون آنکه بدانند مفهوم جنگ چیست و دارند قربانی چه چیزهایی میشوند. فیلم به طور مشخص تری به زندگی دختر بچه ای که مورد تجاوز سربازان جنگی قرار گرفته است میپردازد.

کاش میشد این فیلم را که نه، گوشه ای از بلاهایی که جنگ بر سر کودکان بی گناه می آورد را به تمام جهان نشان داد...کاش میشد شاهد جنگ نبود و این روزها خبر مرگ کودکان را چه در افغانستان  و چه در پاریس نمیشنیدیم.

  • ۱ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۷
  • س.م.

+ amelie - 2001

  • ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۳
  • س.م.

.

  • ۰ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۵۶
  • س.م.

کی گفته انسان اشرف مخلوقاته وقتی دلش برای کسایی که نباید تنگ شه، میشه؟ لطفا تو نسخه های آپدیت شدش این مشکلو رفع کنید.


+دبیرستانی که بودم و از این سریال ومپایریا که باب بود رو میدیدم، منم مثل همه اون روزا دوست داشتم ومپایر شم و دلیلم؟ فقط واسه اینکه اونها کلید احساساتشون دست خودشون بود.

  • ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۳۶
  • س.م.

خودم را خیلی دوست دارم. خودم را دوست دارم به خاطر تمام اشتباهاتم. به خاطر اینکه به خودم بدهکار نیستم، هر وقت دلم خواسته کاری کنم با اینکه احتمال میدادم اشتباه باشد انجامش داده ام. پشیمان هم شده ام؟ بله. ولی این پشیمانی هزار بار  بهتر از آن است که حسرت کار نکرده آدم را پشیمان کند. خلاصه اینکه نگذارید به دلتان بدهکار شوید، اشتباه کنید و خودتان را دوست داشته باشید که اجازه دارید اشتباه کنید، می فهمید چه میگویم؟ برای خودتان مثل پدری باشید که میگذارد فرزندش زمین بخورد و بعد از هر زمین خوردن دستش را میگیرد، بلندش میکند و در آغوشش میگیرد.

  • ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۰۶
  • س.م.

.

داشتم با خودم فکر می کردم که چقدر قدیم ها خوب بود. منظورم از قدیم ها سی سال ِ پیشی نیست که هیچ یک از نسل من آن موقع نبوده، و فقط از مادر ها و پدرهایمان شنیده ایم درباره اش. و البته منظورم شرایط جامعه از هر لحاظی نیست که اگر هم این باشد باز می گویم خوشِ آن موقع ها. منظورم از قبل، زیر ده سال است و منظورم خودمان هستیم. خود ِ ده سال ِ پیشمان چقدر بهتر بود. خود ِ ده سال ِ پیشی که خودش را قایم نمی کرد پشت ِ هیچ چیزی. گاهی وقت ها غبطه می خورم به دهه شصتی ها، با اینکه تفاوت ِ سنی ام با آنها در حد انگشتان ِ یک دست است. تفاوت ِ سن. چقدر لمس می شود این موضوع در این جامعه ی امروزمان. چقدر هیچ کس حرف ِ هیچ کس را نمیفهمد. اصلا حرف میزنیم با هم که طرف بخواهد بفهمدمان؟ کداممان (از جمله خودم) وقتی چیزی هست که باید به کسی گفته شود، لب باز می کنیم و می گوییم؟ خود ِ من بارها شده که به خودم نهیب زده ام که نگو، فقط رفتارت را عوض کن با طرف...

دنیا سبقت گرفته به گندیدگی. نمی خواهم بدبین باشم، چیزهای خیلی قشنگی هم برای دیدن وجود دارد، ولی بعضی چیزها دارد در چشمم روز به روز پر رنگ تر می شود. همین ده سال پیش هم نه حتی، فرض کن پنج سالِ پیش، قشنگی هایش بیشتر بود...


+ گفتم این بار بگذار به رسم قدیم ترها که وبلاگ نویس بودم و اگر یک روز نمی نوشتم ، روزم شب نمی شد بنویسم. یک چیز را قبول دارم خیلی، اینکه اشتباه مردم ِ ما این است که می گردیم در گذشته، ایده آلمان را پیدا می کنیم و هی افسوس ِ آن موقع را می خوریم. مثلا اینکه همیشه می گوییم دوره ی هخامنش و فلان و بهمان. ولی هیچ کاری نمی کنیم برای آینده مان. حالا اینها را نگفتم که فقط گفته باشم خوشِ آن موقع ها. صد در صد چیزهای خیلی زیادی هم هست که بگویم خوش حالا، اما فقط اینکه وقتی میرویم به جلو ، از خوبی های قبلمان فاصله نگیریم. 

  • ۰ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۴۷
  • س.م.

فصلی در را باز کرده و رفته بود و فصلی دیگر از آن یکی در آمده بود تو. می شد بدوی سمت درِ باز و داد بکشی صبر کن، یک چیزی هست که یادم رفت بهت بگویم! ولی هیچ کس آن جا نیست. در را که می بندی، بر می گردی تا فصلِ تازه را ببینی که نشسته روی صندلی و دارد سیگاری روشن می کند. می گوید اگر چیزی هست که یادت رفته بهش بگویی، خب چرا به من نمی گویی. اگر فرصت و امکانش را پیدا کنم، پیغام را بهش می رسانم. می گویی نه، مشکلی نیست. چیز مهمی نیست. صدای باد اتاق را پر می کند. چیز مهمی نیست. فقط یک فصل دیگر مرده و رفته.

+ پین بال، هاروکی موراکامی

  • س.م.


جذاب ترین فیلم ها برای ِ من بیوگرافی ها هستند. وقتی میدانی داستان واقعی ست راحت می پذیری اش و انگار که خود نقش اصلی روبرویت نشسته و داستان را برایت تعریف می کند و آن وقت می توانی چیزهایی را که باید از فیلم بگیری، بگیری.

Hacksaw Ridge از همان دسته فیلم هاست. یک فیلم درام و ضدِجنگ با سوژه ای متفاوت از چیزهایی که تا کنون از جنگ نشان داده شده است. این فیلم داستان مردی به نام دزموند داس در طی جنگ جهانی دوم را بازگو می کند ... 


  • س.م.

!

تا جایی که یادم می آید بیشتر از اینکه خوشحال یا ناراحت یا هر چیزی باشم، متعجب بوده ام. متعجب بوده ام از آدم ها، در هر برهه ای از زمان هم یک دسته ی خاص. زمانی متعجب بودم از آدم هایی که می خواهند با پررنگ کردن بدی های دیگران، خودشان را خوب نشان دهند، و حتی متعجب از آن هایی که پای حرف آن آدم ها می نشینند و تصدیقشان هم می کنند. دسته ی دومی که از آن ها متعجب شدم آن هایی بودند که می دیدم پشت سر بقیه چه حرف ها که نمی زنند ولی جلویشان تا زانو خم می شدند. از آدم های زیادی متعجب شدم. از مردمی که توی فیس بوک و توییتر و وبلاگ و اینستاگرام طرفدار عدالت و آزادی و حقوق بشر بودند و هشتگ اشو می زدند و شعرهای فروغ خوان بودند و مارکز و نیچه و داستایوفسکی می شناختند ولی همان مردم توی خیابان با هر حادثه ی تلخی سلفی می گرفتند و به خانم ها تیکه های جنسیتی می انداختند و حقوق شهروندی بلد نبودند.

حالا در این برهه از زمان متعجبم از آدم هایی که خوشبختی و آرامش را از خود دریغ می کنند، همان هایی که با کوچکترین دلیلی دلشان را عزادار می کنند و آن هزار و یک دلیلی که بهشان آرامش می دهد را نمی بینند. متعجبم از آدمهایی که حفظند راه را ولی قدم نمی گذارند در آن. 

  • س.م.

.

یه جایی هست که توی کارکرد و فایده‌ی حرف‌زدن، نوشتن و به اشتراک‌گذاشتن، شک می‌کنی. می‌ایستی جلوی خودت و میگی: باید چیکار کرد؟

خودت، نگاهت می‌کنه فقط؛ چیزی نمیگه.

برای یه آدمِ نوشتنی، تجربه‌ی وحشتناکی‌ه.

فکر می‌کنم همه‌ی اونایی که سکوت رو ترجیح میدن و دیگه نمی‌نویسن، این حس رو تجربه کرده‌‌ن.

  • س.م.