از خود نوشتن

26 سال کوفتی سن دارم. زیاد نیست ولی کم هم نیست. برای اینکه خودم را یافته باشم کم نیست...آه این خود چیست که به هیچ شکی نمی یابمش و از من فراریست...

 

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۳۸
  • س.م.

سر کارم. سر پروژه اتاق بازرگانی. حالم خوب نیست بد هم نیست. میدانید هیچ چیزی آن جوری که برنامه ریزی میکنم پیش نمیرود. فکرش را بکن کلی تلاش کنید برای یک چیزی و قاعدتا باید آن چیزی که میخواهی درست شود، اما زهی خیال باطل.

آه میگویند رسم دنیاست. نمیدانم اگر ما نخواهیم در این دنیا باشیم و رسم و رسومش را رعایت کنیم چه گو.هی باید بخوریم؟ تنها کاری که از دستم برمیاید نامجو گوش دادن است. یعنی عملا هیچ کاری از دستم بر نمیاید.

خدایا، میشود کمی چرخ گردون هم بر وقف مراد ما بگردانی؟ 

 

 

بعدا نوشت: دو ماه از انتشار این مطلب میگذرد و حتی نمیدانم دو ماه پیش چه چیزی بر وفق مرادم نبوده :)

  • ۰ نظر
  • ۲۳ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۵۷
  • س.م.

99 سال عجیبی بود

سالی همراه با استرس، پر از درس و سالی که برای رشد در کنار کرونا جنگیدیم. داشتم فکر میکردم که چه یاد گرفتم، 365 روز گذشت ولی چه چیزی به من افزوده شد؟

حس میکردم دستم خیلی خالیست، اما با ورق زدن نوشته ها و خاطرات دیدم خیلی هم بی چیز نیستم. آمدم جمع بندی امسال را برای خودم اینجا مکتوب کنم.

 

  • فروردین 99

با کرونا شروع شد. اوایل این اپیدمی بود. بلد نبودیم چجور در کنارش زندگی کنیم. خیابان ها خالی بود و قلب ها پر از دلهره. از اسفند سال گذشته جنگل نرفته بودم و در عید هم درب های فروشگاه روی مردم بسته شده بود. مدیریت جدید تماس گرفت و به خاطر اطلاعات و بیانم خواست فعالیت هایی در رابطه با تولید محتوا انجام دهم و این بهانه ای بود برای من که بتوانم مثل سابق در کنار یار زمان بیشتری را بگذرانم.

در همین ماه برای اولین بار با همه ی اعضای خانواده یار سر یک سفره نشستیم و خدا را شکر پدر یار هم مرا به عنوان عضو جدید خانواده پذیرفت.
 

  • اردیبهشت 99

کمی دعوا داشتیم و من دعواها را با دیوانه بازی همراه میکردم. میترسیدم دلگیری های یار از من، باعث شود از دستش دهم و با دیوانه بازی های ناخودآگاهم میخواستم از این اتفاق جلوگیری کنم. یار  یک تعهدنامه کتبی در مورد احساس جاودانه اش به من داد. تعهدنامه ای که شاید برای خیلی ها بی معنا باشد اما برای من و او همه چیز است.

در این ماه هد هد دیدیم، پرنده ی سعادت.

در جنگل نیروی ثابت برای تولید محتوا شدم.

 

  • خرداد 99

خرداد را با عشق و مستی گذراندیم. در قرعه کشی خودرو هم ثبت نام کردیم و آرزویمان در مورد برنده شدن به حقیقت پیوست. اردیبهشت یا خرداد 1400 نوبت تحویل خودرو است و در حال حاضر آرزویم انجام شدن کارهای بروزرسانی آدرس پلاک است که مطمئنم این آرزویم هم با کمک خدا برآورده میشود.

 

  • تیر 99

تیر 99 مهری کرونا گرفت و این اولین تجربه ی خانواده ی ما با این بیماری منحوس بود. اما با مراقبت از پس این بیماری برآمد و به خیر گذشت. 

 

  • مرداد 99

عمو حمید کرونا گرفت و بابا تقریبا 3 هفته نبود. سه هفته ای که مسئولیت های من بیشتر بود و روحیه ام هم از ترس کرونا گرفتن بابا و سلامتی عمو به هم ریخته بود. پدربزرگ خانه اش را فروخت. هفته آخر مرداد را با کلی تولد بازی در کنار خانواده یار گذراندیم.

 

  • شهریور 99

شهریور 99 برای من مبارک است چون با تولد یارم شروع میشود. سعی کردم سوپرایزش کنم و به او عشقم را نشان دهم. 

یک هفته سخت را با برادران در خانه ی مادربزرگ گذراندیم چون دکتران بیماری ریه را با کرونا اشتباه گرفته بودند. هفته سختی بود، پخت و پز، کارهای جنگل، درس های امیر حسین، خرید و هزار کار دیگر آوار شده بود روی سرم. سخت تر از همه ندیدن یار بود مخصوصا شبی که حالش خیلی بد شد.

اوج گرفتن کمردردهای بهنام و نگرانی از علت آن. 

 

  • مهر 99

یار با موفقیت چشم گیر و با یک پایان نامه ی پربار دفاع کرد. در این مسیر خیلی سختی کشید ولی صبر داشت و تسلیم نشد. او برای من نمونه ی صبر و پشتکار است. 

 

  • آبان 99

مامان و بابا خانه خریدند و خیالم برایشان راحت شد. 

کار در شرکت آرنا بهمان پیشنهاد شد. فضای شرکت برایمان گنگ بود ولی به چشم یک تجربه کوتاه به آن نگاه کردیم و برای تقویت رزومه مان آن را پذیرفتیم.

 

  • آذر 99

شروع کار در شرکت آرنا و تمایل به کسب تجربه های جدید همراه با استرس وارد شدن در فضاهای جدیدتر

 

  • دی 99

خستگی از کار همزمان آرنا و جنگل. نوبت گرفتن برای عمل بینی. 

 

  • بهمن 99

خستگی از کار شرکت و فهمیدن اشتباه بودن انتخابمان. انجام عمل بینی و سختی دور بودن از یار.

 

  • اسفند 99

استعفا از کار آرنا برای بعد از پایان پروژه اتاق. مصمم شدن در ادامه راهمان. رشد. پایان سال با مستی و عشق.

 

 

سال 99 رشد کردیم، برای ادامه راه مصمم شدیم. در سال جدید باید بسیار بسیار بیشتر از سال گذشته و سال های قبلش تلاش کنیم و بجنگیم. به امید روزی که در پایان 1400 اینجا بنویسم خواستیم، تلاش کردیم و شد.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۱۱
  • س.م.

وقتی در حال صعود به بلندترین قله ها هستی، اول باید به قله های کوتاه تر صعود کنی. وقتی رسیدی به قله های کوتاه تر لذت صعود رو میچشی، اما نباید هدف اصلیت یادت بره. نباید یادت بره که باید مدت کوتاهی روی این قله بمونی و بعد رها کنی این احساس رو قله بودن رو و بری به سمت قله ی بلندتر.
به قله ی کوتاه تر، به کَم، راضی نشید رفقا. به کم راضی شدن اولین قدم رفتن توی مسیر رکوده...
 

  • ۰ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۰۷
  • س.م.

حرف های زیادی برای گفتن هست اما نمی توان گفت. نمیدانم چون جرف های زیادی در گلویم جمع شده، ناگفتنی شده اند یا چون مدت هاست نگفته و ننوشته ام ناگفتنی شده اند.

درست حرف زدن زمانی برایم مهم بود. میگفتم مثلا این حرف ها که مکتوب میشوند را یک نفر بیاید و بخواند چه خیالی میکند؟ میگوید دخترک پاک دیوانه شده و همین میشد که نمینوشتم. بعد گفتم حتی بنویسم که چه؟ چه اتفاقی می افتد؟ و این میشد که نه مینوشتم و نه میگفتم. اما دلم باز نوشتن را میخواهد بعد از مدت ها.

و حالا که دیگر هیچ کس وبلاگ _حداقل این وبلاگ_ را نمیخواند، خیالم راحت تر است بابت نوشتن در اینجا.

.

.

.

امشب داشتم به بزرگ شدن فکر میکردم. به این که دیگر بزرگ شده ام. هویت مستقل دارم. دیگر دختر فلانی و نوه فلانی نیستم. خودمم. شغل دارم. استقلال مالی دارم. سال هاست میتوانم تصمیم بگیرم. برای خودم. دیگران برای تصمیم گیری از نظراتم استفاده میکنند.

اما این بزرگ شدن برای من ترس دارد.

هر چقدر روزها بیشتر میگذرند، بیشتر میترسم.میترسم از زندگی نکردن. از چیزی به دنیا اضافه نکردن. از رکود و هزار کوفت و زهرمار دیگر.

خودم را درگیر مسکن های زودگذر میکنم. با یار و شغل و اینستاگرام و فیلم و هر مخرف دیگری که به راحتی وقت را از بین ببرد و فردا شود و فردا شود و فردا ...

 

زندگی را دوست دارم اما همه ی زندگی ام را نه. نمیدانم چرا منتظر سال جدید هستم برای گرفتن تصمیمات جدید و تغییرات جدید. 

آینده شغلی و زندگی ام مه گرفته است. میخواهیم از شغلمان استعفا دهیم و قرار گذاشته ایم وارد راه جدیدی شویم... چه خواهد شد را نمیدانم؟ قرار است چقدر در راه جدید تلاش کنیم و چه زمان به چیزی که میخواهیم برسیم را نمیدانم...

امیدوارم اما.

امیدوارم در راه جدید موفق شویم. بیشتر برای خودمان و آرامشمان وقت بگذاریم. بیشتر زندگی کنیم...

  • س.م.

بعد از چند سال دلم تنگ شد برای فضای نوشتن در وبلاگ. به این فکر می کردم که چقدر فضاهای مجازی دیگر که دقیقا منظورم اینستاگرام و تلگرام است، هیچ کدام از چیزهایی که می خواستیم را بهمان نداد و همین چیزهای خوبی هم که وبلاگ داشت ازمان گرفت.

داشتم دو دو تا چهار تا می کردم که دارم با گذاشتن وقت زیاد در فضای اینستاگرام چه چیزی می دهم و چه چیزی می گیرم.

_ دوست دارم تاثیرگذار باشم؟ نمی توانم. چون به خاطر انبوه اطلاعات و داده ها، حجم کوچک محتوایی که من تولید می کنم بسیار، بسیار تاثیرگذاری کمی دارد.

_ می خواهم از زندگی دیگران خبر داشته باشم؟ خب حالا که دارم و می دانم هر روز، هر کس دارد دقیقا چه غذایی می خورد و با چه کسی بیرون می رود چه گلی بر سر مبارک خودم و خانواده ام زده ام؟

_ می خواهم کسانی که دنبالشان می کنم بر من تاثرگذار باشند؟ خب چرا نروم سراغ منابعی که کسانی که دوستشان دارم از آن ها تاثیر گرفته اند؟ مثل کتاب ها، هنر، مقالات و ...

 

با توجه به کتابی که دارم می خوانم (فلسفه ملال | لارس اسونسن) زندگی ما از معنا تهی شده است. یا بهتر است بگویم زندگی انسان وقتی از خدا جدا شد، بی معنا و پوچ شد (زیرا دیگر هدف از پیش تعیین شده ای برای زیستن نمی دید). در پی این بی معنایی، ملال به سراغ انسان آمد. اگر می پرسید ملال یعنی چه؟ باید بگویم تعبیر خودمانی ترش می شود بی حوصلگی. (زمانی که انسان میلی دارد، در صورت برطرف نشدن، احساس رنج می کند و در صورت برطرف شدن احساس ملال، زیرا برطرف شدن میل جایگزین معنا نمی شود). حال ره آورد ملال برای انسان چه بود؟ خب برای همه ی انسان ها که مثل هم نبود. ولی برای خیلی از انسان ها، رفتن به سراغ سرگرمی هایی که دقیقا به منظور وقت کشی ایجاد شده بودند. مثل تلویزیون، فضاهای مجازی و ...

این بین هم برد با فضاهای مجازی بود. زیرا به مخاطب خوشحالی آنی هدیه می داد. تو دیدن دکوراسیون خانه دوست داری، بفرما! یک عالمه عکس با موضوع دکوراسیون خانه. و اینگونه بود که انسان ها از یک جایی به بعد به جای تلاش کردن برای رسیدن به آرزوهایشان، آرزوهای خود را لایک کردند.

این حرف ها را زدم، که به خودم گفته باشم حواسم بیشتر به این باشد که من احساساتم را کنترل می کنم، یا احساساتم من را. که بیشتر دو دو تا هارتا کنم که همین چند روز کوتاه عمر را درست سپری کنم. که زندگی کنم نه زندگی را پشت قاب شیشه ای یک تلفن نگاه کنم.

  • س.م.
آدم وقتی یه مدت ننویسه، دیگه نوشتن یادش میره.

  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۳۲
  • س.م.

.

اول کتاب زنده تر از زندگی، کریستین بوبن اینگونه نوشته است: "واقعه ی مرگ همه چیز را در من درهم شکست. همه چیز غیر از قلب. قلبی که تو برای من ساخته ای و هنوز هم داری میسازی، با دست های کسی که رفته، قلبی که تسکین میدهی با صدای کسی که رفته، قلبی که روشن میکنی با خنده ی کسی که رفته."

این چند جمله از زیباترین جملاتی بود که تا حالا خوانده ام. راستش در دنیا هیچ حقیقتی حقیقی تر از اینکه "همه چیز گذرا است" وجود ندارد. کاش در رابطه ها و زندگی مان جوری باشیم که وقتی رفتیم (چه از رابطه و چه از دنیا)، یاد و خاطره مان، خنده هایمان، حرف هایمان و دست هایمان تسکین باشد برای آدم هایمان.


  • ۰ نظر
  • ۲۴ اسفند ۹۶ ، ۱۶:۵۱
  • س.م.

.

خودمان را میکشیم که چارتا کلمه سواد پیدا کنیم، یک چیزی حالیمان شود، چهارتا کتاب بخوانیم، فلسفه و ادبیات و سیاست بفهمیم، خودمان را میکشیم از ته توی دنیا سر در بیاوریم، میخواهیم معمولی نباشیم، چارتا کلمه سواد یاد میگیریم و یک چیزهایی حالیمان می شود و فلسفه و ادبیات و سیاست میفهمیم، بعد دردمان میگیرد. فهمیدن درد دارد. نتیجه اش این می شود که حسودی می کنیم به همان آدم های معمولی.
نمی خواهم بگویم من چیزی حالیم است، نمی خواهم بگویم سواد دارم اما به شدت حسودی میکنم به دختر همسایه بغلی که همه ی فکر و ذکرش شوهر کردن بود و حالا که به قول خودش شوهر تهرانی گیرش آمده انگار پی به پاسخ معمای هستی برده باشد. حسودی می کنم به مرد خانه روبرویی که تمام زندگیش را خلاصه کرده در کبوترهایشان که روی پشت بام بایستد و کبوترهایش را پرشان دهد و به این بهانه آمار تمام خانه های کوچه را داشته باشد و تمام آمد و شد ها را زیر نظر بگیرد. حسودی می کنم به فلان دختر کارشناسی که تمام هدفش این بود که درس بخواند و نمره های خوب بگیرد و مادر و پدرش بهش افتخار کنند. حسودی ام می شود به فلان دختری که همه ی فکرش این است کی چه کادوی ولنتاینی گرفته و کادوی کی خرسش بزرگتر بوده... حسودی میکنم به تمام آدم هایی که در چهارچوب معمولی بودنِ من قرار میگیرند اما باز هم دلم می خواهد چارتا کلمه بیشتر یاد بگیرم و بعد بیشتر دردم می آید. آدمی زاد است؛ خودآزاری دارد انگار اصلا.
  • س.م.

من عاشق فال گرفتن هستم. عاشق نشانه ها هم. اینکه یک چیز کوچک را ببینی و به فال نیک بپنداریش.  عاشق اینکه یک شعر را بخوانی و هی بگردی دنبال کلماتی که امید بدهد ( مگر نه اینکه آدم به امید زنده است؟) یا نکته ای را یادت بیارد که همان نکته جواب تمام معماهایت باشد. اما فال گرفتن هر کس باید فرق داشته باشد با دیگری. امضای خودش را داشته باشد. از جنس طرف باشد. مادربزرگم یک بار برایم تعریف کرد که خیلی قدیم تر ها، توی این خانه هایی که چند تا خانواده هر یک توی یک اتاق از خانه بوده اند، یک کوزه ی بزرگ برمی داشته اند و هر کس یک چیزی داخلش می انداخته. چیزهای کوچک. مثل گیره ی مو، قاشق کوچک یا هر چیزی که فکرش را بکنید. بعد کوزه را پر آب می کرده اند و برای یک هفته توی تنوری، جایی قایمش می کرده اند. بعد از یک هفته همه دور هم جمع می شده اند، یکی یکی آدم ها نیت می کرده اند و یک دختر بچه دستش را می کرده داخل کوزه و یک چیزی در می آورده. صاحب فال هم با توجه به برداشت خودش یا فال را نیک می دانسته یا بد. مادربزرگم می گفت این جور فال گرفتن خوب نبود. می گفت ما واقعا باور داشتیم به اینکه چیزی که از کوزه بیرون می آید می تواند واقعا مریض ما را شفا دهد یا نه. می تواند فلان پسر یا دختر را به خانه ی بخت بفرستند یا نه. 

حالا اما هر کس باید روشی برای فال گرفتن برای خودش داشته باشد. که وقتی به گره ی کور می رسد، که وقتی تمام زورش را برای یک چیز زده و دیگر وقت نشستن و تماشا کردن و دیدن ماحصل است، فال بگیرد و بگردد دنبال نشانه ها و نکته های خوب. 

همه ی اینها را گفتم که بگم بوستان برای من شده است فال. همه فال حافظ می گیرند و من سعدی باز می کنم و انگار که سعدی قدرت دست هایم را در اختیار داشته، دقیقا صفحه ای می آید که باید بیاید. نمی دانم کی بود که کشف کردم سعدی یک چیز دیگری ست، فقط می دانم این چند سال وقت تماشا که رسیده، فال سعدی گرفته ام و سعدی با شکل و شمایل درویشی و ریش های بلندش جلو رویم ظاهر شده و شروع کرده است به خواندن...امروز هم که از ان وقت های تماشا بود باز سعدی شگفت زده ام کرد و حکایت صبر عارف وخشی برایم باز شد. عارفی که توسط فردی به مکر و بدسگالی متهم می شود. عارف هم دست به نیایش برمی دارد که اگر این مرد اشتباه می کند که امیدوارم راه درست را بیابد و اگر من راه اشتباه را در پیش دارم، خدایا توبه ام را ببپذیر. و اینکه: " گر آنی که دشمنت گوید مرنج، وگر نیستی گو برو باد سنج" . در آخر که عارف رفت و تلاشش را کرد که بد سگال نباشد (و برای بی خردان خرده گیر هم دعا کرد حتما). 

البته فال گرفتن شیوه های متفاوتی می تواند داشته باشد ها، از هر چیز کوچکی می توان خیلی نکته ها یاد گرفت و آموخت. فقط چشم بینا می خواهد و گوش شنوا.

  • س.م.